ســـاده ی ســـاده..
از دســت میـــرونــد ..
همـــه ی آن چــیزها کــه..
سخــت سخــت به دست آمدنـــد ...
|
نگاه ک می کنی نگاه تحویلت می دهد .
حرف ک می زنی سکوت.
درد ک می گویی هیچ و فریاد ک می زنی صدا ...
فقط می گویی آرام تر ! همین .
بعد هم می گذاری و می روی .
رسم معرفت نبود. اما حالا ک رفتی، دیگر نیا.
لحظه هایم جایی برای بودنت ندارند ، تمام لحظه های نبودنت را پر کرده ام با فریاد های سکوتم .
دلم نمی خواهد باشی و حرفهایم سکوت نمی خواهند.
دردهایم مرهم دارند و فریادم فریاد .
دیگر بر نگرد .
اینجا هیچ چیز منتظرت نیست .
هیــــچ چیزِ هیچ چیز .
پ.ن: چرا باید ی سری حرف بی مخاطب داشته باشه ذهنم؟! غجیبه ....
شاید از با مخاطباش خیزی ندیده، رو کرده ب بی مخاطبی !
حیف ک با مخاطبم نبوده ...
چی شدم من؟!